مجله خردسال 305 صفحه 8

فرشتهها دوست پدرم مریض شده بود و در بیمارستان بود. دایی عباس و پدر به دیدن او رفته بودند، وقتی که برگشتند، مادرم پرسید :" حال دوستت چه طور بود؟" پدرم گفت:" کمی بیحوصله و بیحال بود اما، دایی عباس با حرفها و شوخیهایش آنقدر او را خنداند که حسابی سر حال شد!" مادرم خندید و گفت :" چه کار خوبی کردید." پدر گفت:" به یاد داستانی از حضرت محمد (ص) افتادم." گفتم:" تعریف کنید!" پدر گفت:" یک روز بعد از جنگی سخت میان یاران پیامبر و دشمنان اسلام مردی زخمی و خسته پیش پیامبر آمد و گفت :" برای رفتن به خانهام، شتری به من بدهیدو زخمی و ناتوان هستم. " پیامبر که مرد غمگین و خسته را دیدند فرمودند :" یک بچه شتر به او بدهید!" مرد با تعجب به پیامبر نگاه کرد و گفت :" چرا یک بچه شتر؟ " پیامبر با مهربانی به او لبخندی زدند و گفتند:" آیا تو شتری را میشناسی که بچهی شتر دیگری نباشد؟" مرد خندید. پیامبر به او شتری قوی دادند تا سوار بر آن به خانهاش برود. آن روز، مرد مجروح از لبخند و حرف شیرین پیامبر ، شادمان و بادلی خوش به خانهاش برگشت." مادرم گفت:" خیلی از دردها را میتوان با روی خوش و یا شوخی شیرین درمان کرد." گفتم :" مثل پیامبر؟!" مادرم گفت:"مثل پیامبر."

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 305صفحه 8