مجله خردسال 328 صفحه 8

فرشتهها دوست دایی عباس در جنگ شهید شده است و پدر پیر او تنها زندگی می کند. دایی عباس همیشه به خانهی پدر دوستش می رود حال او را می پرسد. دیروز مادرم به دایی عباس تلفن کرد و گفت که با ماشینش به دنبال ما بیاید تا همه با هم به دیدن پدر دوست دایی عباس برویم. مادرم گفت:" حالا که عید است، با رفتن به خانهی او خوشحالش میکنیم!" گفتم:" عید که تمام شد." مادرم گفت:" حضرت علی (ع) گفتهاند؛ که اگر میتوانید، هر روز را نوروز کنید. به یکدیگر هدیه بدهید و به دیدار هم بروید. امروز هم گفتهی حضرت علی (ع) را انجام می دهیم، هم روز تولد امام حسن(ع) که عید مسلمانان است را جشن می گیریم، همب ه دیدن پدر شهید می رویم تا شاد باشیم و دل اورا هم شاد کنیم." ما همه با هم به دیدن پدر دوست دایی عباس رفتیم. او از دیدن ما خیلی خوشحال شد. کاش همهی روزها، نوروز بود وهمهی روزها، عید و جشن و شادی

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 328صفحه 8