مجله خردسال 332 صفحه 8

فرشتهها امروز مادربزرگ به خانهی ما آمد. او یک تسبیح قرمز دارد. دانههای تسبیح مادربزرگ شیشهای است و من میتوانم توی آنها را ببینم. وقتی مادربزرگ که دعا میخواند و دانههای تسبیحش را یکی یکی رد میکند، دانهها چرق چرق صدا میکنند. من صدای تسبیح مادربزرگم را خیلی دوست دارم. امروز به او گفتم:" تسبیح را به من میدهید؟گ مادربزرگم تسبیح را به من داد، اما نخ آن به دستم گیر کرد و پاره شد. آن وقت همهی دانههای شیشهای توی اتاق پخش شد. چیزی نمانده بود گریه کنم که مادربزرگم خندید و گفت:" این که غصه ندارد! بگرد و دانههای تسبیح را پیدا کن. هر دانهای را که پیدا کردی، یک بار خدا را شکر کن" من یکی یکی دانههای تسبیح را پیدا میکردم و توی دست مادربزرگ میگذاشتم. دانههای تسبیح به هم میخوردند و چرق چرق صدا میکردند و من خدا را شکر میکردم، مادربزرگم میخندید و من باز هم خدا را شکر میکردم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 332صفحه 8