مجله خردسال 345 صفحه 18

هزارپا جوجه گل سیب دوستی­ها یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ­کس نبود. یک روز لابه­لای علف­ها، را دید و تصمیم گرفت او را بگیرد. همین که سرش را پایین آورد تا با نوکش، را بگیرد، چشمش به او افتادف پا به فرار گذاشت و پشت پنهان شد. این طرف را گشت، آن طرف را گشت، اما را پیدا نکرد. وقتی دید، نجات پیدا کرده، با خوشحالی گلبرگ­هایش را تکان داد. بوی خوش همه جا پیچید. سرش را بلند کرد و به گفت: «به­به چه

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 345صفحه 18