مجله خردسال 379 صفحه 8

فرشته­ها پدر بزرگ، یک دوست دارد که باغبان است. گاهی دوست پدر بزرگ به خانه ی آن ها میآید و در باغچه کار می کند. یک روز وقتی که ما، در خانه ی پدر بزرگ مهمان بودیم، دوست باغبان او آمد و در باغچه یک بوته کاشت که پر از گل بود. من کنار او ایستاده بودم. به دوست پدر بزرگ گفتم:«این بوته ی گل مال من است؟» او خندید و گفت:« مال تو باشد اما باید خوب از آن مراقبت کنی!» وقتی دوست پدر بزرگ رفت، حسین به حیاط آمد تا بازی کند. جلوی گل ایستادم و گفتم:«این جا نیا! این گل مال من است.» حسین می خواست مرا هول بدهد اما زورش خیلی کم بود! گفتم:« از این جا برو، تو گل مرا خراب می کنی.» پدر بزرگ به حیاط آمد و پرسید:« چی شده؟» گفتم:« این گل مال من است. اما حسین می خواهد آن را خراب کند. پدر بزرگ پرسید:« کدام گل؟» گفتم:« این گل که امروز دوستتان این جا کاشت. خودش گفت این گل مال من است!» پدر بزرگ خندید و گفت:« بگذار حسین هم گل را ببیند و آن را بو کند.» گفتم:«این بچه است. ممکن است گل را خراب کند!» پدر بزرگ حسین را بغل گرفت و گفت:« نه خراب نمی کند. بگذار گل را ببیند.» بعد پدر بزرگ گفت:« یادت می آید برایت تعریف کرده بودم که امام گل های باغچه شان را خیلی دوست داشتند و برای هر گل اسم یکی از نوه ها و بچه هایشان را گذاشته بودند؟» گفتم:« بله. یادم است. امام حتی می دانستند که هر گل

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 379صفحه 8