
ناصر کشاورز
پدربزرگ
دی شب، پدر بزرگم
آمد به خانه ی ما
باز او مرا بغل کرد
بوسید صورتم را
مادر برای او زود
یک چای تازه آورد
او خسته بود و پایش
انگار درد می کرد
با خنده باز از من
پرسید: در چه حالی؟
کردم تشکر از او
گفتم که خوب و عالی!
در دست پیر او بود
باز آن عصای زیبا
خندید و قلقلک داد
با آن عصا، دلم را!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 379صفحه 10