مجله خردسال 379 صفحه 20

غذای پروانه یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود. کنار یک برکه ی زیبا، مشغول بازی بود که او را دید و دهانش آب افتاد. روی یک گل نشست و آرام، آرام شهد گل را نوشید. کم کم به نزدیک شد، همین که می خواست زبان درازش را بیرون بیاورد تا را بگیرد، صدای فش فش را شنید. دهانش را باز کرده بود تا را بخورد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 379صفحه 20