مجله خردسال 380 صفحه 18

قصه خواب پدر بزرگ گفت:« بیا این جا پیش من بخواب.» گفتم:« خوابم نمی آِید.» پدر بزرگ گفت:« من قصه ی خواب را بلدم. بیا برایت قصه ی خواب را بگویم تا بخوابی!» پیش پدر بزرگ دراز کشیدم و سرم را روی بالشش گذاشتم، پدر بزرگ گفت:« یکی بود، یکی نبود، یک روز خواب...» هر چه منتظر شدم، پدر بزرگ بقیه ی قصه را نگفت. پدر بزرگ خوابیده بود. چون قصه ی خواب را بلد بود!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 380صفحه 18