مجله خردسال 380 صفحه 20

شوخی یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود. یک روز، و و مشغول حرف زدن بودند که سر و کله ی پیدا شد و شروع کرد به شوخی کردن و سر به سر همه گذاشتن به گفت:« وای! با این همه خاری که پشتت داری، چه طوری می خوابی! وای وای ! تو زبان درازت را چه طوری توی دهانت جا می دهی؟ آهای ! بخند تا دندان های بلند و سفیدت را همه ببینند.» خودش می گفت و خودش هم می خندید. و و از این کار خیلی ناراحت بودند. اما چیزی نگفتند. همین موقع از راه رسید. با دیدن فیل شروع کرد

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 380صفحه 20