قصهی حیوانات آقای میمون، از صبح خیلی زود، برای جمع کردن هیزم رفته بود. نزدیک ظهر، خانم میمون بانگرانی به جنگل نگاه میکرد که ... خانم میمون و بچه ی کوچویشان، منتظر او بودند.