مجله خردسال 385 صفحه 6

نمیتوانم؟» گورخر گفت:«برای اینکه مادرم مریض است. برای اینکه من باید گل زندگی را برایش ببرم. برای اینکه اگر این گل را نبرم، مادرم میمیرد.» گورخر این را گفت و شروع کرد به گریه کردن. سیمرغ گفت:«اما من خیلی گرسنه هستم!» گورخر عصبانی شد و داد زد:«چرا نمیفهمی!؟ میگویم مادرم دارد میمیرد ...» سیمرغ چیزی نگفت. گورخر را آرام بلند کرد و با خود به جایی که گل زندگی روییده بود، برد. گورخر گل را چید. سیمرغ دوباره او را برداشت و پرواز کرد. غروب داشت نزدیک میشد که سیمرغ گورخر را کنار خانهشان پایین گذاشت. گورخر، بالهای نقرهای سیمرغ را بوسید و با عجله پیش مادرش رفت و گل سرخ را جلوی او گرفت. مادر گل را بویید و خوب شد. گورخر سرش را روی سینه مادرش گذاشت و چشمهایش را بست. آنقدر خسته بود که خیلی زود خوابش برد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 385صفحه 6