
ترس 
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود. 
یک روز وقتی که  و در چمنزار، مشغول علف خوردن بودند، هوا طوفانی شد.    و   به سرعت به مزرعه برگشتند و دیدند که  به دنبال  میدود.    گفت:«عجله کنید! به لانههایتان برگردید. طوفان نزدیک است.»    جستی زد و زیر پلهها پنهان شد.   و    هم به طویله رفتند. اما پایین درخت ایستاد و فریاد زد:« جان! از لانه بیرون بیا، طوفان نزدیک است!»    صدای    را شنید و از طویله بیرون آمد و گفت:«  میتواند پرواز کند، تو فکر خودت باش!»   گفت:«اما این   دوست من است. او از پرواز
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 386صفحه 20