
میترسد.»    با تعجب گفت:«از پرواز میترسد؟»   از طویله بیرون آمد و گفت:«عجله کنید!»   گفت:« از پرواز میترسد. اگر طوفان لانهاش را بیندازد پایین،   حتما زخمی میشود.»   گفت:« جان! بپر پایین. من خودم تو را میگیرم!»  گفت:«نه نه من میترسم.»    گفت:« جان! بپر پشت من! ببین پشمهایم چهقدر نرم است!»   گفت:«نه نه من میترسم.»   گفت:«تو باید از طوفان بترسی!»  گفت:«از طوفان هم میترسم. از پرواز هم میترسم.»    گفت:«حالا که اینقدر میترسی، من فکر خوبی دارم!»    رفت و    را خبر کرد.    آرام پرید روی دیوار و از آنجا پرید روی شاخهی درخت.  ،    را دید و گفت:«وای! از    هم میترسم!»    گفت:«اگر میترسی بپر!»  گفت:«میترسم.»    گفت:«پس بپر! تا تو را نخورم!»  چشمهایش را بست و بالهایش را باز کرد و پرید. او نه روی   افتاد. نه روی زمین و نه پشت   ! او پرواز کرد!    دوید زیر پلهها،   دوید توی لانهاش.   و    هم رفتند توی طویله. اما  ، خوشحال بود و پرواز میکرد! او دیگر نمیترسید.
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 386صفحه 21