مجله خردسال 387 صفحه 6

پایین میریخت. مورچه و دوستانش، تازه فهمیدند که آن شاخهی خشک، شاخه نیست. دست اسکلت است! از ترس عقب عقب رفتند و یکهو پا به فرار گذاشتند. اسکلت، سیبیل را برداشت و آن را چسباند پشت لبش و گفت:«بالاخره پیدایت کردم!» و غش غش خندیدند. اسکلت خیلی خوشحال بود. اما، مورچه و خروس و بز و گربه، با شنیدن صدای خندهی اسکلت، از ترس فریاد زدند و تندتر دویدند!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 387صفحه 6