مجله خردسال 394 صفحه 6

گشت، داماد کچل را پیدا نکرد. کچل یواشکی خودش را پشت سر نقل رساند و تا او بیاید بفهمد چه شده، نقل را برداشت و انداخت توی دهانش و خورد. بعد به کلاه نگاه کرد و گفت:«وای! این کلاه درست اندازهی سر من است!» آن وقت کلاه را گذاشت روی سرش و راه افتاد. اما این کچل نبود که راه میرفت. کلاه بود. کلاه کچل را هم غیب کرده بود!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 394صفحه 6