مجله خردسال 397 صفحه 4

فرشته و نان برشته ماه هر روز صبح زود، فرشته را بیدار میکرد. فرشته از خواب که بیدار میشد، ماه را می بوسید و میرفت روی زمین. فرشته به نانوایی میرفت. لب تنور مینشست و نانها را فوت میکرد. نانها بوی فرشته میگرفتند. برشته میشدند و آدمها آن را میخریدند. یک روز، فرشته، لب تنور نشسته بود که احساس کرد بویی میآید. خوب بو کشید و گفت:«اوه! اوه! بوی سوختنی میآید!» بعد رفت توی تنور تا ببیند چه خبر است. نانوا رفته بود خمیر بیاورد که از خستگی خوابش برد. آدمها آمده بودند نان بخرند. اما نه نان بود نه نانوا. غرغر کردند و گفتند:«پس نانوا کو؟ نان کو؟» نانوا از صدای آنها بیدار شد. آمد و تند و تند نان پخت. اما آدمها گفتند:«این نانها که برشته نیستند. این نانها که فرشتهای نیستند.» و از نانوایی رفتند. نانوا گفت:«نانهای من فرشتهای نیستند؟» آن وقت بود که نانوا متوجه شد، فرشته لب تنور نیست. داد زد و گفت:«ای داد! فرشتهام چه شد؟» نانوا این طرف را گشت. آنطرف را گشت. زیر میز و پشت کیسههای آرد. همه جای نانوایی را گشت، اما فرشته نبود که نبود. رفت پشت بام. آنجا را

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 397صفحه 4