مجله خردسال 397 صفحه 21

چرا قوقولی قوقو نمیکنی؟» گفت:« میترسد بیدار شود. برای همین به من میگوید که نخوانم.» کمی فکر کرد و گفت:« از میترسد و هم از من میترسد. من میدانم چه کنم! جان! تو بخوان.» لرزید و گفت:«نه نه نخوان!» گفت:«نترس جانم! بیا و پشت من سوارشو. من تو را هرجا بخواهی میبرم.» رفت و پشت سوار شد. هم پرید بالای دیوار و شروع کرد به قوقولی قوقو کردن. همه بیدار شدند. هم بیدار شد. رفت و جلوی لانهی نشست تا اون بیرون بیاید! ناگهان صدای را شنید که میگفت:« جان! دنبال من میگردی؟» وقتی ، را سوار دید، پا به فرار گذاشت و رفت تا غذای دیگری برای خودش پیدا کند! هم وقتی به اندازهی کافی غذا جمع کرد به لانهاش برگشت و با خودش گفت:«چه خوب که از میترسد، اما من اصلا از او نمیترسم!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 397صفحه 21