مجله خردسال 403 صفحه 20

زنبور گاو پرنده گل گـــــل یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود. ، کنار یک زیبا نشسته بود و جیک جیک جیک برایش آواز میخواند. همین موقع بوی خوش را احساس کرد و برای خوردن شهد ، نزدیک آمد. ناگهان فریاد زد:«به من نزدیک نشو!» با تعجب پرسید:«چرا؟» گفت:«این مال من است چون خودم آن را پیدا کردم و مراقب هستم تا کسی خرابش نکند.» گفت:«من نمیخواهم را خراب کنم. میخواهم شهد آن را بخورم.» گفت:«زود از اینجا برو نمیبینی من دارم را تماشا میکنم؟!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 403صفحه 20