مجله خردسال 403 صفحه 21

ناراحت شد اما چیزی نگفت. ناگهان یک بزرگ، در حالی که علف میخورد، به نزدیک شد. فریاد زد:«جلوتر نیا! نزدیک این نشو. اما اصلا صدای را نمیشنید. او علفها را زیر پا له میکرد و جلو میآمد. فریاد زد و فریاد زد. دهانش را نزدیک برد تا آن را بخورد که نوک دماغ را نیش زد. در حالی که ماع ماع میکرد از دور شد. نفس راحتی کشید و گفت:«کم مانده بود ، را بخورد!» گفت:«خب است، فرق و علف را نمیداند.» میخواست برود که گفت:«اگر شهد را بخوری، خراب نمیشود؟» جواب داد:«نه خراب نمیشود!» پس این مال هر دوی ما باشد! من آن راتماشا میکنم، تو هم شهد آن را بخور!» خوشحال شد. حالا هر دوی آنها یک زیبا داشتند!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 403صفحه 21