مجله خردسال 407 صفحه 21

و روی نشست. گفت:«وای وای! چه بویی! جان! زود این را از این جا بب تا پژمرده نشدهام!» دلش پر از غصه شد و از پیش و رفت. به دنبال پرواز کرد. رفت و رفت تا کنار رودخانه رسید. او را دید و گفت:«سلام ! میآیی بازی کنیم؟» همین موقع به آنها رسید و گفت:« پاهایش بو میدهد و نمیتواند با کسی بازی کند!» جلوتر رفت و گفت:«وای وای! چه بویی!» گفت:«حتی هم نتوانست پای را خوشبو کند!» گفت:«اما من میدانم که او باید چه کند!» با خوشحالی پرسید:«بگو چه کنم؟» گفت:«باید پاهایت را در آب بشویی! همین!» روی یک سنگ کوچولو نشست. هم او را محکم نگه داشت که مبادا توی آب بیفتد. بعد رفت توی آب و پاهای را شست. از آن به بعد هیچ وقت پاهای بو نمیداد. چون یاد گرفته بود آنها را بشوید!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 407صفحه 21