مجله خردسال 408 صفحه 4

خواب پله سرور کتبی یک پله بود که خیلی پیر بود. شبها خوابش نمیبرد. یک شب باران تندی بارید. پله به باران نگاه کرد و گفت:«باران! برایم قصه بگو تا خوابم ببرد.» باران چک چکی کرد و گفت.قصهی باران تازه بود. پله قصهی باران راشنید، اما خوابش نبرد. بوی باغچه حیاط را پر کرده بود. پله به باغچه نگاه کرد و گفت:«باغچه! برایم قصه بگو تا خوابم ببرد.» باغچه یک قصهی گل گلی گفت. قصهی باغچه، سبز بود. پله قصهی باغچه را شنید، اما خوابش نبرد. یک جیرجیرک توی حیاط چرخید. پله به جیرجیرک نگاه کرد و گفت:«جیرجیرک! برایم قصه بگو تا خوابم ببرد.» جیرجیرک یک قصهی جیرجیری گفت. قصهی جیرجیرک پر از ترانه بود. پله، قصهی جیرجیرک را شنید، اما باز هم خوابش نبرد. تق ... تق ...تق پیرمردی عصا زنان از راه رسید. پله گفت:«سلام عصا جان! کجا بودی؟» عصا گفت:«یک جای دور.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 408صفحه 4