مجله خردسال 408 صفحه 6

پله گفت:«دلتنگ تو بودم.» عصا گفت:«دل من هم برای تو تنگ شده بود. حالت خوب است؟» پله گفت:«خوبم، اما نمیتوانم بخوابم. برایم قصه بگو تا خوابم ببرد.» عصا نفس عمیقی کشید و یک قصهی تقی تقی گفت ... تق ... تق ... تق پلهی پیر به قصهی عصا گوش داد. قصهی عصا تازه نبود. سبز نبود. اما هر چه بود، برای پله آشنا بود. قصهی عصا بوی خوبی میداد. بوی روزهای دور ... دور ... تق ... تق ... پله چشمهایش را بر گذاشت و آرام آرام به خواب رفت.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 408صفحه 6