مجله خردسال 411 صفحه 20

میمون ببر اسب شیر تو دوست من هستی؟ یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود. یک روز وقتی که مشغول آب خوردن بود، به او نزدیک شد و گفت:«سلام دوست من!» نگاهی به کرد و پرسید:«تو دوست من هستی؟» گفت:«بله بله من دوست تو هستم.» گفت:«با من به چمنزار میآیی؟» گفت:«هرجا که تو بروی من هم میآیم!» گفت:«چه خوب! من میخواهم به چمنزار بروم و علف تازه بخورم!» گفت:«همینجا منتظر باش تا من بروم و را هم خبر کنم.» گفت:« را خبر کنی؟ چرا؟» گفت:«چون هم

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 411صفحه 20