مجله خردسال 412 صفحه 4

عطسهی خورشید سرور کتبی یک روز خورشید عطسه کرد. عطسهی خورشید آنقدر بلند بود که آسمان لرزید و ستارهها به زمین ریختند. هاپچه ... خورشید عطسه دیگری کرد. اینبار درختها از جا پریدند و مثل تیر به آسمان پر کشیدند. هاپچه ... خورشید باز هم عطسه کرد. این یکی آنقدر داغ بود که آب رودخانه جوشید و قُل قُل صدا کرد. مردم گفتند:«چرا خورشید عطسه میکند؟ چه کار کنیم؟» پیرزنی که دو گیس سفید داشت، گفت:«من میدانم!» پیرزن یک جوشاندهی گل گاو زبان و یک کاسه شلغم پخته برداشت و از نردبام بلندی بالا رفت. رفت و رفت تا به خورشید رسید. خورشید جوشاندهی گل و گاو زبان و شلغم داغ را خورد. کمی حالش بهتر شد. پیر زن گفت:«این بار وقتی خواستی عطسه کنی، یک تکه ابر، جلوی دهانت بگیر!» خورشید دیگر عطسه نکرد. اما آب رودخانه هنوز داغ بود. مردم، گونی گونی، برگ چای

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 412صفحه 4