مجله خردسال 413 صفحه 4

هندوانه واکسی محمد رضا شمس یک هندوانه بود واکسی! صبح تا شب کنار خیابان می نشست و کفش های این و آن را واکس می زد. شب ها هم با چند تا هندوانه مثل خودش گوشه ی پیاده رو می خوابید . هندوانه واکسی هیچ کس را نداشت . تنها بود . روز آخر پاییز بود باران یواش یواش می بارید . هندوانه کنار خیابان نشسته بود و به کفش هایی که تند و تند از جلویش رد می شدند نگاه می کرد . هیچ کس برای واکس زدن نمی ایستاد . هندوانه کم کم داشت حوصله اش سر می رفت که یک دفعه یکی گفت :« مرا واکس می زنی؟ می خواهم به

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 413صفحه 4