مجله خردسال 414 صفحه 8

فرشته­ها مادربزرگ، یک تسبیح دارد که همیشه، بعد از نماز آن را در دست میگیرد و دعا میکند. یک روز به مادربزرگ گفتم:«اجازه میدهید با تسبیح شما دعا کنم!» مادربزرگ گفت:«مراقب باش آن را پاره نکنی!» بعد تسبیح را به من داد. من میخواستم با تسبیح دعا کنم که حسین آن را کشید تا از من بگیرد. من نمیخواستم تسبیح را به حسین بدهم اما یک دفعه نخ آن پاره شد. حسین فرار کرد و رفت پیش مادربزرگ. من گریهام گرفته بود. دانههای تسبیح توی اتاق پخش شده بود. مادربزرگ پیش من آمد و گفت:«چی شده؟ چرا گریه میکنی؟» گفتم:«تسبیح شما پاره شد. تقصیر حسین بود.» مادربزرگ مرا بوسید. اشکهایم را پاک کرد و گفت:«اشکالی ندارد. دانههای تسبیح را جمع می کنیم و دوباره آن را درست میکنیم. اما تو باید بدانی که این برای بازی نیست.» گفتم:«میدانم. میخواستم با آن دعا کنم. امام حسین تسبیح را از دستم کشید و پارهاش کرد.» مادربزرگ گفت:«دعا کردن و حرف زدن با خدا، هیچ وسیلهای نمی خواهد. نه تسبیح نه چیز دیگری. تو هر موقع، هر جا که باشی میتوانی دعا کنی و با خدا حرف بزنی. او همیشه حرفهای تو را میشنود.» گفتم:«پس چرا شما همیشه با تسبیح دعا میکنید؟» مادربزرگ گفت:«من بعد از نماز به تعداد دانههای تسبیح صلوات میفرستم. اینطوری فراموش نمیکنم که چه تعداد صلوات فرستادهام!» حسین جلو آمد و مرا بوسید. مادربزرگ گفت:«حالا با هم کمک کنید تا دانههای تسبیح را جمع کنیم. ما همهیدانهها را جمع کردیم تا شب، پدرم آنها را دوباره از نخ رد کند و تسبیح را درست کند. من و حسین به ماردبزرگ قول دادیم که هیچ وقت به وسایل او دست نزنیم!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 414صفحه 8