مجله خردسال 415 صفحه 20

قایم باشک یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود. یک روز و و و و با هم قایم باشک بازی میکردند. چشمهایش را بست و تا ده شمرد که همه پنهان شوند. رفت توی صدفش. رفت زیر ، رفت روی ، اما هر چه فکر کرد نتوانست جایی را پیدا کند که پنهان شود. هنوز اینطرف و آنطرف میجهید که چشم هایش را باز کرد. فریاد زد:من سیبم! من سیبم! من نیستم!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 415صفحه 20