مجله خردسال 418 صفحه 8

فرشته­ها پدربزرگ، توی باغچهی خانهاش یک بوتهی گل دارد که پر از گلهای خوش بو است. یک روز پدربزرگ به من گفت:«میدانی اسم این گل چیست؟» گفتم:«نه نمیدانم.» پدربزرگ گفت:«این گل محمدی است.» گفتم:«محمد اسم پیامبر ماست. چرا اسم این گل را محمدی گذاشتهاند؟» پدربزرگ گفت:«چون خیلی خوشبوست. گلاب را هم از این گل می گیرند. نام این گل را همنام پیامبر گذاشتهاند، چون پیامبر همیشه تمیز و خوشبو بودند، مثل این گل.» پدربزرگ یک گل برای من چید و گفت:«این را برای مادربزرگ ببر!» من گل را بو کردم. خیلی خیلی خوش بو بود! وقتی رفتم توی خانه، به حسین گفتم:«ببین! این گلمحمدی است. مثل پیامبر خوش بوست. بو کن!» گل را جلوی بینی حسین گرفتم. حسین گفت:«بو!» همه به خنده افتادند. حسین دوباره گفت:«بو!» بعد به بقیه نگاه کرد تا آنها باز هم بخندند! حسین پسردایی کوچولو و با مزهی من است. او همیشه با کارهایش ما را به خنده میاندازد!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 418صفحه 8