مجله خردسال 423 صفحه 4

بادکنک محمدرضا شمس بادکنک قرمز، توی هوا چرخ میزد و برای خودش بالا و پایین میرفت که رسید به چند تا گل. گلها گفتند:«وای که پختیم از گرما! میشود ما را چند تا فوت کنی تا خنک شویم؟» بادکنک گفت:«چرا نمیشود!» و چندتا فوت کوچک کرد. گلها خنک شدند. بعد رفت و رسید به یک توپ. توپ باد نداشت. به بادکنک گفت:«میشود مرا فوت کنی تا من باد شوم؟» بادکنک گفت:«چرا نمیشود!» بعد چندتا فوت گنده کرد و توپ باد شد. بادکنک میخواست را بیفتد که سه چرخه جلویش را گرفت. چرخ جلوی او باد نداشت. سه چرخه گفت:«میشود چند تا فوت به چرخ من بکنی؟ میخواهم بروم دوری بزنم اما چرخم باد ندارد.» بادکنک فقط سه تا فوتش مانده بود. آن سه تا فوت را هم به چرخ سه چرخه کرد و فیس! بادش تمام شد. روی زمین ولو شد. باد آمد دورش چرخید. قاه قاه به بادکنک خندید. بادکنک گفت:«نخند! بادم کن!» باد گفت:«میخندم

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 423صفحه 4