سایه شبها، وقتی چراغ خیابان روشن میشد، سایهی درخت هم پیدا میشد. درخت همیشه از سایهی خودش میترسید. چشمهایش را میبست و تا صبح آنها را باز نمیکرد. آنوقت سایه میماند و چراغ روشن خیابان. بیچاره سایهی درخت!