مجله خردسال 434 صفحه 8

فرشته­ها عروسی یکی از فامیلهای ما بود و قرار بود همه با هم به عروسی برویم. اما مادربزرگ حالش خوب نبود. او گفت:«شما بروید، من نمیآیم. مادرم گفت:«من پیش مادربزرگ میمانم. شما بروید!» به پدربزرگ گفتم:«برویم پدر!» پدرم گفتم:«اگر مادر و مادربزرگ نیایند، من هم نمیروم.» گفتم:«چرا؟ مادرم پیش مادربزرگ میماند.» پدرم گفت:«بهتر است همه پیش مادربزرگ باشیم.» من خیلی دلم میخواست به عروسی بروم. دایی عباس گفت:«اخم نکن! میدانی که پیامبر چهقدر سفارش کردهاند که به مادر احترام بگذارید و از او مراقبت کنید؟» گفتم:«خب مادرم مراقب مادربزرگ است. ما میتوانیم به عروسی برویم.» دایی عباس گفت:«روزهایی که امام حالشان خیلی بد بود و در بیمارستان بودند، سفارش مهمی به فرزندانشان کردند. امام میدانستند که فرزندانشان همیشه به مادر احترام میگذارند اما با اینحال گفتند که همیشه به مادر خدمت کنید و به او احترام بگذارید؟» گفتم:«مثل ما که به مادربزرگ احترام میگذاریم؟» دایی عباس مرا بوسید و گفت:«آفرین! مثل ما! وقتی مادربزرگ بیمار است، باید کنارش باشیم. اینکار خیلی مهمتر از رفتن به عروسی است.» پدرم رفت و یک جعبه شیرینی خرید و به خانه برگشت دایی عباس گفت:«بهبه! این هم شیرینی عروسی!» ما همه شیرینی خوردیم و کنار مادربزرگ ماندیم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 434صفحه 8