مجله خردسال 445 صفحه 21

طوری شد که دوید، دوید و دوید. کمی جلوتر، که از همه کوچک تر بود، خسته شد و به او رسید و دمش را گرفت. همین موقع، هم دم را گرفت. که دید چیزی نمانده ناهار بشود، فکر کرد و فکر کرد تا راهی برای فرار پیدا کند. به گفت:«تو می خواهی را بخوری؟» که می خواست را بترساند گفت:«بله بله می خواهم او را بخورم!» به گفت:«تو هم می خواهی مرا بخوری!» گفت:«بله بله تو را می خورم.» گفت:«پس تو و سیر سیر می شوید، اما من گرسنه ام و چیزی نخورده ام. صبر کنید من بروم، غذا بخورم و بیایم!» گفت:« ! بگذار برود و غذا بخورد. گفت:«اگر دم را ول کنم، تو هم دم مرا ول می کنی؟» گفت:«قبول من هم دم تو را ول می کنم.» دم را ول کرد. ، دوید و رفت توی لانه و بیرون نیامد! هم دم را ول کرد. پا به فرار گذاشت و رفت. آن روز فقط به خیلی خوش گذشت او هنوز هم منتظر است تا دوباره با و ، بدو و بدو بازی کند!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 445صفحه 21