مجله خردسال 450 صفحه 5

می­شکست. یک شب همه خوابیده بودند که ... ناگهان... تیق ... تاق... توق! صدای چی بود؟! تیق... تاق... توق! ... صدا از خانه­ی سنجاب می­آمد. همه از خواب پریدند و به طرف صدا دویدند. «سنجاب خوش حال! ... چی کار می­کنی؟» تیق ... تاق... توق! سنجاب خوش حال خوابیده بود. اما توی خواب،دمش را بالا و پایین می­برد و ... تیق.... تاق... توق! او با دمش، لیوان را شکست. میز را شکست، صندلی را شکست. صندوق خوراکی­ها را شکست اما بیدار نشد. «بیدار شو... بیدار شو! سنجاب بیدار شو!» اما

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 450صفحه 5