مجله خردسال 450 صفحه 9

فرشته­ها توی اتاق بازی می­کردم که مادرم مرا صدا کرد. گفتم: «کار دارم.» مادرم گفت: «زود بیا آشپزخانه!» گفتم: «الان کار دارم.» من نرفتم و بازی کردم. مادرم دیگر مرا صدا نکرد. پدرم توی اتاق آمد و گفت: «شنیدی که مادرت صدایت می­کرد؟» گفتم: «بله شنیدم.» پدر گفت: «پس چرا پیش او نرفتی؟» گفتم: «چون کار داشتم.» پدرم گفت: «تو به مادرت بی­احترامی کردی.» گفتم: «من کار بدی نکردم.» پدر گفت: «بی­توجهی به حرف مادر کار بدی است. خداوند بارها و بارها در قرآن فرموده است که همیشه به پدر و مادر خود احترام بگذارید.» پدر کنار من نشست و گفت: «وقتی یک سنگ کوچلو توی کفشت می­رود نمی­توانی راه بروی. سنگ خیلی کوچک است اما آن قدر تو را ناراحت می­کند که راه رفتن برایت سخت می­شود. بعضی کارهای کوچک و بی­اهمیت هم باعث ناراحتی و رنجیدن دیگران می­شود. مثل کار تو که باعث ناراحتی مادرت شد.» گفتم: «الان پیش مادر می­روم!» من و پدرم پیش ماردم رفتیم. او برای من یک لیوان شیر آماده کرده بود،برای همین هم مرا صدا می­زد. مادرم را بوسیدم و گفتم: «از کار من ناراحت نباشید!» مادرم خندید و مرا بوسید. او همیشه با من مهربان است.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 450صفحه 9