مجله خردسال 452 صفحه 21

خوش مزه ای هستی؟» گفت:« میخواهی مرا بخوری؟» گفت:« بله!» گفت:« من مزهی میدهم اول یک بخور اگر دوست داشتی بعد مرا بخور!» گفت:« نه نه نه من دوست ندارم.» از آن جا رفت. در راه را دید که مشغول خوردن بود. به گفت:« تو غذای خوش مزه ای هستی؟» میخواهم تو را شکار کنم و بخورم!» خندید و گفت:« من مزهی میدهم! بیا کمی بخور اگه دوست داشتی مرا هم بخور!» کمی توی دهانش گذاشت و گفت:« نه نه خیلی تلخ است! من دوست ندارم!» با عجله به خانه برگشت و تصمیم گرفت تا فردا دوباره برای شکار برود شاید غذایی پیدا کند که مثل سنجاب سفت نباشد، مثل ، مزهی ندهد و مثل تلخ نباشد!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 452صفحه 21