مجله خردسال 455 صفحه 21

وای! رفته!» و و در حالی که فریاد میزدند:« رفته، رفته ...» به جنگل رفتند تا همه را خبردار کنند که ناگهان صدای غشغش خندهی را شنیدند. میخندید و میگفت:«شماها خیلی بامزه هستید! خیلی!» گفت:«چرا میخندی؟ مگر نمیبینی رفته.» گفت:«برای همین میگویم بامزه هستید. جایی نرفته.» گفت:«پس چرا توی آسمان نیست؟» گفت:«توی آسمان است. فقط ما نمیتوانیم آن را ببینیم.» گفت:«چرا؟» جواب داد:«چون ابرها جلوی او را گرفتهاند. دوید پشت و گفت اینطوری؟» گفت:«بله همینطوری!» اینجا است. اما شما او را نمیبینید، چون من جلوی او را گرفتهام!» و و ، تمام روز را با قایم باشک بازی کردند. تا بالاخره ابرها رفتند و بیرون آمد!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 455صفحه 21