مجله خردسال 456 صفحه 19

یک چتری بود که عاشق باران بود. یک روز این چتر، آنقدر زیر باران قدم زد که سرماخورد و آنفولانزای مرغی گرفت. آنوقت یک مرغ شد و قدقدقدا یک تخممرغ گذاشت. بعد قدقدقدا یک تخم دیگر گذاشت. بعد روی تخمهایش نشست. یک روز گذشت. دو روز گذشت. چند روز گذشت. یک دفعه، تخمها شکستند و یک عالمه چتر رنگی جیک و جیک کنان از توی تخمها بیرون آمدند. آنها هم مثل مادرشان راه افتادند و زیر باران قدم زدند. مادرشان هم با خوشحالی قدقد میکرد و تخم میگذاشت!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 456صفحه 19