مجله خردسال 458 صفحه 9

فرشته­ها من و حسین توی حیاط بازی میکردیم که من یک مورچه دیدم. به حسین گفتم:«حسین! نگاه کن! مورچه!» حسین دستش را دراز کرد که مورچه را بگیرد. دست او را گرفتم و گفتم:«نه! با او کاری نداشته باش. گناه دارد.» اما حسین دستش را کشید تا مورچه را بگیرد. مادرم را صدا زدم و گفتم:«مادر! بیا! حسین میخواهد این مورچه را بگیرد.» مادرم آمد. حسین را بغل کرد و گفت:«تو با مورچه چهکار داری؟!» گفتم:«فکر کنم میخواست آن را له کند!» مادرم خندید و گفت:«وای چه کار بدی! بیایید ببینیم مادربزرگ، برای ناهار چی درست کرده!» گفتم:«من نگذاشتم حسین مورچه را له کند.» مادرم مرا بوسید و گفت:«میدانستی خدا روی زمین یک عالمه فرشته دارد؟» گفتم:«نه!» مادرم گفت:«همهی بچهها فرشتههای مهربان خدا هستند که با کارهای خوبشان او را خوشحال میکنند. تو امروز به مورچه کمک کردی و خدا را خوشحال کردی!» گفتم:«حسین هم فرشته است؟» مادرم خندید و گفت:«حسین هم فرشته است اما یک فرشتهی کوچولو و بازیگوش است!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 458صفحه 9