مجله خردسال 467 صفحه 8

فرشته­ها من از حسین بزرگتر هستم. برای همین هم اجازه دارم بعضی شبها، پیش مادر بزرگ بمانم. اما حسین، فقط وقتی که دایی عباس و زن دایی باشند، اجازه دارد شب پیش مادر بزرگ بماند. آن شب، وقتی حسین دید که من نمیخواهم به خانهی مان بروم، کفشهایش را نپوشید و با دایی نرفت. گفتم:« حسین جان! برو، فردا میآیی!» اما او دست مرا گرفت و پیش من ماند. مادر بزرگ گفت:« عباس جان! بگذار بماند!» دایی گفت:« اگر بهانه بگیرد و گریه کند، شما اذیت میشوید.» مادر بزرگ گفت:« بهانه نمیگیرد. قول میدهد! بگذار بماند.» این طوری شد که حسین هم مثل من پیش مادر بزرگ ماند. مادر بزرگ برای ما، پیش خودش رختخواب پهن کرد. بعد برای ما قصه گفت تا بخوابیم. مادر بزرگ کتاب قصه ندارد او همهی قصههای قرآن را بلد است و شبهایی که پیش او میمانم برایم تعریف میکند. مادر بزرگ میگوید:«وقتی کسی قصههای قرآن را میگوید، فرشتهها هم ساکت و آرام به آنها گوش میکنند.» آن شب، حسین راحت راحت خوابید. گریه نکرد، بهانه نگرفت و مادر بزرگ را هم اذیت نکرد. چون، من و حسین و فرشتهها، با قصههای قرآن خوابیده بودیم!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 467صفحه 8