
به          نگاه کرد وگفت: «کاش کمی                  میوزید.»            بـا خودش گفت: «من چه کنم. من که نمیتوانم از این جا بروم. حتی نمیتوانم خاموش شوم.» و باز تابید و تابید. آن طرفتر، دور دور،	                     توی آسمان بود.              به دور و برش نگاه کرد و گفت: «خسته شدم. تا کی باید این جا بمانم. دلم میخواهد ببارم.»             دوراو چرخید و فریاد زد: «نه! نکند این جا بباری. این جا باران نمیخواهد.»                   گفت: «                  بی باران به چه درد میخورد. خسته شدم. باید ببارم.»
گفت: «ببار ولیجایی که به تو احتیاج دارند. نه این جا. با من بیا.» و                سوار باد شد و همراه او رفت.                  رفت و رفت و رفت. و                   را با خودبرد. به کجا؟ بهجاییکه		 غمگین بود.      تشنه بود و          میخواست از آنجا برود.                    ،                  را نزدیک	 برد و به اوگفت: «             قشنگ غمگین نباش. ما آمدیم.»              به زمین نگاه کرد و گفت: «	    ، 		  ،        و        خوشحال نیستند.»
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 29صفحه 18