مجله خردسال 46 صفحه 5

خرسی دوباره تنها شد. شروع کرد به گریه کردن و رفتن. رفت و رفت و رفت تا رسید به جایی که زنبورها جشن گرفته بودند. صدای وزوزشان همه جا پیچیده بود. وقتی آقاخرسه را دیدند جلو رفتند و گفتند: «امروز روز آماده شدن عسلهای ما است. روز خوبی به این­جا آمده­ای! بیا. بیا و با ما عسل بخور.» خرسی اشکهایش را پاک کرد و گفت :«نه. هیچ کس مرا دوست ندارد. شما هم می­روید و مرا تنها می­گذارید.» زنبورها دلشان برای او سوخت و گفتند:«نه. ما هیچ کجا نمی­رویم. امروز روز جشن ما است. جشن عسل. تو هم دوست ما هستی. بیا. بیا عسل بخور!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 46صفحه 5