مجله خردسال 48 صفحه 22

شادی­مادربزرگ سرورکتبی یک موشک کاغذی درست کردم. مادربزرگ سوار موشک شد. گفتم: «مادربزرگ کجا می­روی.» مادربزرگ گفت: «بالای ابرها می­روم.» چهار، سه، دو، یک… پرواز موشک پرید و مادربزرگ را به آسمان برد. امروز باران بارید. می­دانم باران اشک­های مادربزرگ است. مـادربزرگ همیشه وقتی پدربزرگ را می­بیـند از خوشحالی گریه می­کند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 48صفحه 22