وقتی نزدیک پنجره رسیدند، متوجه شدند که پنجره بسته است. پروانه خیلی ناراحت شد. بلبل صورتش را به پنجره نزدیک کرد و گـل را توی گلـدان روی میز دید. گل هم پـروانه و بلبـل را دید. پـروانه گفت: «برگردیم.» بلبل گفت: «نه! بدون گل برنمیگردیم. همینجا منتظر میمانیم تا کسی بیاید و پنجرهرا بازکند.» پروانه و بلبل کنار پنجره نشستند.
آفتاب رفت و هوا تاریک شد.
ماه آمد و شب شد. بلبل و پروانه
کنار هم به خواب رفتند. صبح،
پنجره قژقژی کرد
و باز شد. بلبل و
پروانه با خوشحالی به گل سلام کردند.
بلبل، گل را به نوک گرفت و گفت: «تو را به جایی میبریم که پر از گلهای خوشبو است.»
پروانه گفت: «آنجا تنها نمیمانی.» بلبل پرواز کرد و همراه پروانه به طرف دشت گلها رفت. آنجا پر از گلهای
رنگارنگ بود و بوی بهشت میداد. گل مصنوعی
کنار بقیهی گلها روی زمین نشست.
بلبل برایش آواز خواند.
پروانه دور سرش چرخید و او مثل بهشت خوشبو شد، چون دیگر تنها نبود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 103صفحه 6