مجله خردسال 109 صفحه 17

خورشید طوطی گوسفند خانه­ی خورشید اسب گاو یکی بود،یکی نبود. غیراز خدا هیچ کس نبود. یک روز مشغول خوردن علف بود که صدای پچ­پچ و را شنید. جلو رفت و پرسید: «چی به هم می­گفتید؟» گفت: «ما که چیزی نمی­گفتیم!» گفت: «خودم شنیدم که با هم قرارگذاشتید.» پرسید: «چه قراری؟» گفت: «شما می­خواهید بروید خانه­ی را پیدا کنید.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 109صفحه 17