مجله خردسال 134 صفحه 18

وقتی و با هم بازی می­کردند، گوشه­ای می­ایستاد و آن­ها را تماشا می­کرد. و هیچ وقت از نمی­خواستند که با آن­ها بازی کند. یک روز، وقتی که مثل همیشه مشغول تماشای بازی و و و بود، از دور چشمش به بزرگی افتاد که به دشت نزدیک می­شد. ، آرام آرام جلو می­آمد. و بی­خبر از همه جا دنبال هم می­دویدند. و علف می­خوردند و با هم حرف می­زدند. گفت: « بزرگی نزدیک می­شود. زود فرار کنید و جایی پنهان شوید!» پا به فرار گذاشت. از درخت بالا رفت. و هم به سرعت دویدند و دور شدند. آمد و کسی را جز ندید.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 134صفحه 18