خیلی بزرگ و بلند بود.
، در فکر شکار حیوان کوچکتری بود. برای همین هم رفت تا شکار دیگری پیدا کند.
کمی گذشت.
و و و به دشت برگشتند.
گفت: «این بود که همهی ما را ازآمدن با خبر کرد.»
گفت: «او با گردن بلندش میتواند همه جا را ببیند.»
گفت: « خیلی شجاع است!»
گفت: «و خیلی مهربان!»
بعد و و و همه با هم گفتند: «ما خوش حالیم که دوست خوبی مثل تو داریم.»
خندید و گفت: «من هم خیلی خوش حالم!»
از آن روز به بعد، و و و و بـا هم بـازی میکردند و در کنـار هم شاد شاد بودند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 134صفحه 19