گرگ و چوپان پیر
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
در کنار چمنزاری سبز و زیبا، دهکدهی کوچکی بود با مردمیخوب و مهربان. در این دهکده، چوپان پیری همراه زنش زندگی میکرد.
آنها چند گوسفند چاق و سفید داشتند.
پیرمرد هر روز گوسفندها را به چمنزار میبرد تا علف تازه بخورند. گوسفندها در چمنزار بازی میکردند و علف میخوردند.
چوپان کنار درخت مینشست، نی میزد و نان و پنیری را که زن مهربانش برایش در سفره میپیچید، میخورد. همه چیز خوب و خوش بود.
پیرمرد و زنش خوشحال و خوش بخت بودند. تا این که سر و کلهی گرگ ناقلا پیدا شد.
یک روز وقتی که چوپـان مشغول نی زدن بود، گرگ به گلهی گوسفندهـا زد و یکی از گوسفندها را با خودش برد. پیرمرد نتوانست گرگ را بگیرد.
او غصهدار و غمگین به خانه برگشت. زن چوپان، زنی باهوش و دانا بود.
به شوهرش گفت: «غصه نخور! ما از گرگ زرنگتریم.»
چوپان گفت: «من پیر و ناتوان شدهام نمیتوانم گرگ را بگیرم.»
زن گفت: «پیر شدن، یعنی داناتر شدن و هر کس داناتر باشد، قویتر است.»
آن شب، مرد از خستگی خیلی زود خوابید اما زن بیدار نشست و فکر چاره کرد.
صبح زود، وقتی که چوپان از خواب بیدار شد، زن لباسی را که از پوست گوسفند درست کرده بود به او داد و گفت: «این را بپوش و در میان گوسفندان منتظر گرگ بمان.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 137صفحه 4