فرشتهها
پدربزرگ برای خرید به بازار رفته بود.
من و مادربزرگ در خانه بودیم.
توپم را برداشتم و به حیاط رفتم.
مادربزرگ هم لباسهایی را که شسته بود، به حیاط آورد تا آنها را روی بند پهن کند. گفتم: «پدربزرگ حوصلهی بازی با من را ندارد.»
مادربزرگ به دور و بر نگاه کرد و گفت: «مگر پدر بزرگ برگشته است؟»
گفتم: «نه! امام همیشه با نوههایشان بازی میکردند اما پدربزرگ با من بازی نمیکند.»
مادربزرگ روسریاش را پهن کرد وگفت: «مراقب باش با توپ به لباسهای شسته شده، نزنی.» امـا وقتی مادر بزرگ این را گفت که من توپ را پرت کرده بودم. مـادربزرگ با یک دست توپ را گرفت و آن را دوبـاره به
طرف من پرت کرد و این طوری بازی ما شروع شد.
مـادربزرگ دروازهبـان بود و من بـاید هرطور شده گل میزدم. اما نمیتوانستم. فکر کنم فرشتهها به مادربزرگ کمک میکردند، چون او میخندید و پا درد هم نداشت و همهی شوتهای مرا میگرفت.
آن روز، من و مادربزرگ با هم فوتبال بازی کردیم. مثل وقتیکه امام با نوههایشان فوتبال بازی میکردند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 159صفحه 8