گفت: «م خودم مواظب تخمهای هستم. شما بروید و به کارتان برسید.»
، قبل از این که غذای و شود، پا به فرار گذاشت.
قبل از این که غذای شود، پا به فرار گذاشت.
که خیلی کوچکتراز بود و غذایی هم برای خوردن نداشت، پر زد و رفت و ، کنار تخمهای منتظر ماند تا او برگردد.
هیچ وقت نفهمید که کوچولویی که مراقب تخمها بود، چه طوری یک بزرگ بزرگ شد!
1) یک روز، گرگ ماده در میان چمنزار گرگ نر را دید.
2) گرگ نر هم گرگ ماده را دید.
4) حالا گرگها یک لانهی قشنگ دارند...
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 159صفحه 19