بعد به طرف گاز دوید و گفت:«ببین! حواس من هم داشت پرت میشد.»
بعد شعلهی گاز را کم کرد تا غذا نسوزد.
رویا با خودش فکر کرد:«یعنی حواسم را کجا پرت کردهام؟ توی خانه که نیست، پس حتما بیرون است.»
بعد به اتاقش دوید. پنجره را باز کرد و تـوی کوچه را نگاه کرد. آنجا هیـچکس نبود. همـهجا تاریک
تاریک بود.
رویا به آسمان نگاه کرد و گفت: «پس این حواس من کو؟»
یک دفعه ماه را دید که یک عالم ستاره دور و برش نشسته.
رویا گفت: «چه قشنگ! مثل ماه و ستارههای نقاشی من است.»
بعد با خودش فکر کرد و گفت: «چه آسمان پر رنگی!»
یک دفعه با خوشحالی از جایش پرید و فریاد کشید:
«آبی پر رنگ! فهمیدم، فهمیدم، آبی پر رنگ!»
دوید و یک لیوان آب آورد و پیش نقاشیاش رفت.
تند و تند دور و بر ماه و ستارههایش را
آبی پررنگ کرد.
بعد نفس راحتی کشید و گفت:
«آخیش! حواسم پیدا شد.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 207صفحه 6